سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























برگی از سرگذشت

از چهارسالگی نذاشتن وقتی ناراحتم گریه کنم  نمیدونم دل نداشتن گریه هامو ببینن یا حوصله

یادم میاد هروقت اشک تو چشمام جمع میشد بابا جلوم روزانو میزد و با انگشتش اشکهایی که از کنار چشمم بیرون اومده بود رو پاک میکرد...

هروقت از خواهروبرادرم ناراحت بودم و اشک میریختم یه داستان تکراری برام تعریف میکرد منم همیشه میدونستم اون داستان برای از بین رفت ناراحتی من گفته میشه یه جورایی حفظ بودم اما فقط وقتایی که بابا برام تکرارش میکرد من اروم میشدم...

اون داستان این بود:بابااجون چرا گریه میکنی بیا برات تعریف کنم منو مامانت باهم رفته بودیم بازار تا برای مامان طلا بگیریم تو مغازه مامانت از مرواریدی خوشش اومد که یک گوشواره و انگشترهم داشت...

(من این بین هنوز اشک میریختم وپدر پاکشون میکرد) میدونی اقای طلا فروش اون چندتا مروارید رو چقدر قیمت گذاشته بود؟

هر دفعه میپرسیدم چقدر چون دوستداشتم پدر با صدای مهربونش برام صحبت کنه... اونم همیشه میگفت خیلی گرون اونقدر گرون بود که ما نتونستیم بخریمش حالا تو بمن بگو این مروارید هایی که از چشم تو بیرون میریزه

چقدر قیمت داره؟!

اونوقت بود که فکر به قیمت اشک هام باعث میشد گریه من تموم بشه ...دختر

نگاه مهربونش همراه با لبخند روی لبش وبوسه ای که اخر حرف هاش میزد همیشه ارومم میکرد. یادمه اونموقع ها با ماشین به سر کوچه که میرسیدیم من پیاده میشدم و تا خونه بابا با ماشین و من پیاده تا دم در خونه با هم مسابقه میذاشتیم بابا همیشه نزدیک خونه که میشد سرعتشو کم میکرد تا من جلو بزنم یبار وقتی نزدیک شد برای اینکه مزه باخت رو بچشم سرعتشو کم نکرد من هم هول شده بودم  تندتراز قبل دویدم  یک لحظه حواسم پرت شد و جلو پامو ندیدم افتادم....

روی دست انداز زمین اسفالت  با شلوارک زمین خوردم و زانوی چپم زخم شد اونقدر درد داشت که خنده ام در عرض چندثانیه به گریه مبدل شد بابا ماشینو رها کرد پیاده شد و سمتم دوید من باباروتار میدیدم اشک چشمامو

پرکرده بود رفتیم خونه مامان بادیدن پای زخم شده من حسابی نگران و ناراحت شد اونروز زانوی زخمی منو با بتادین شستن سوزش اون زمین خوردن هیچوقت از یادم نمیره اونموقع از بابا ناراحت بودم که چرا مثل همیشه باهام

مسابقه نداد اما حالا خوشحالم چون بابا با اینکه من اونقدر کوچیک بودم بهم حالی کرد برای رسیدن به موفقیت باید تلاش کنم و دنبال رسیدن به هدفم باید بدوم بهم فهموند برای بدست اوردن چیزی که میخوام بدست بیارم

رقیب دارم بهم ثابت شد ممنکنه برای رسیدن به هدف زمین بخورم و زخمی بشم اما نباید دست از کوشش بردارم پدر مهربانم الان فاصله بین منو تو زیاده اما همینکه نفس میکشی برام بهترین امید دنیاست ازت ممنونم وتا

عمر دارم ان درسهایی که بمن دادی رو فراموش نمیکنم . خدایا پدرم رو در هر حالی هست صحیح و سلامت حفظ کن

 


نوشته شده در یکشنبه 93/4/8ساعت 5:12 عصر توسط مهناز نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin