سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























برگی از سرگذشت

(صدای تلفن و مهتاب خواهر کوچکترم که رب اتاق رو زد و گفت سارا باهات کار داره ابجی جونم)

من:سلام سارا

سارا:سلام دیوونه باز چه دسته گلی به اب دادی؟ ببینم تو نمیتونی محض رضای خدا هم که شده دو روز ادای ادما رو در بیاری

م:سارا تورو خدا بس کن ...شرایط اصلا قابل کنترل نیست....چجوری بگم افتضاح .میتونی بیای اینجا؟دارم جمع و جور میکنم...

س:خاک برسرم پس محمد راست میگه؟دیوونه خل وچل من با چه زبونی  بگم تا حرفمو بفهمی اخه روانی تو از این پسر مطمِنی که داری از همه کس و کارت میگذری؟ آخه...

م:تو رو خدا تو دیگه دست از نصیحت کردن من بردار من میگم دارم جمع میکنم تو هنوز به فکر برگردوندن منی؟ نگفتی میای یا نه؟

س:باشه روانی الان راه میوفتم.

                                                                      ************

صدای زنگ در لرزش و تنش دوباره ای برام ایجاد کرد اما فقط از پنجره نگاهی بیرون انداختم سارا بود همیشه از دیدن و بودن کنارش اروم میشدم.

از صبح از محمد خبری نبود ساعت 6 بعداز ظهر بود ...

داشتم روانی میشدم ورود سارا وغر غر هاش که بیشتر به جیغ تزدیک بود منو بخودم اورد ...حالم دست خودم نبود با دیدن قیافه درهم سارا فهمیدم مامان در عرض سه ثانیه تموم ماجرای دیشبو تعریف کرده سارا که عاشق

مهتاب بود وتا میرسید بغلش میکرد و با هاش بازی میکرد با دیدن قیافه من مهتاب رو به ترفندهایی که فقط مخصوص خودش بود فرستاد بیرون.. انگار که بدنش لخت و بی حس بشه افتاد روتخت همونطور که خیره بمن نگاه 

میکرد با صدا و ست لرزونی که روی صورتم میکشید اروم پرسید:

 چکار کردی دختر؟؟؟ پس راست بود؟ خیر سرت فردا قراره بری محضر اره؟ این چه اوضاعیه؟؟؟؟

سارا کمک کن زودتر حاضر بشم.

(گوشی رو برداشتم و شماره محمد رو گرفتم)

سلام کجایی؟

من نیم ساعت دیگه کار دارم ! میای دنبالم؟ باشه پس منتظر باش میام .نه تنها نیستم سارا هم هست

سارا:نمیخوای از بابت خداحافظی کنی؟

من  درحالیکه لباس بیرون میپوشیدم :نه دیشب بهم گفت دیگه حق ندارم بابا صداش کنم بعد جای دستی که رو صورتم جاگذاشت گفت فردا میام خونه دوست ندارم تو خونه ام ببینمت 

سارا:توام که حرف گوش کن داری جمع میکنی که بری نه؟؟؟

من:تو دیگه حرف نزن سارا هرکی ندونه تو میدونی محمد پسر بدی نیست

نمیخوام توام مثل بقیه منو بخاطر علاقه ای که دارم بخاطرش میجنگم به تمسخر بگیری...

سارا:تو برای عقد به اجازه بابات نیاز داری چجوری میخوای عقد کنی وقتی راضی نیست؟

من:هه مامانم وقت نکرد اینو برات تعریف کنه؟شنبه میاد اجازه نامه ازدواج رو امضا میکنه به شرطی که تا قبل اومدنش من و هرچیز که اونو یاد من میندازه بیرون از این خونه باشم

پاشو پاشو بریم محمد دم در منتظر، سارا؟!

(سارا خیره خیره بهم نگاه میکرد)

هووووو سارا؟؟؟!!

-هان چیه بگو؟!

معلومه تو کجایی اصلا حرفامو شنیدی؟

-باورم نمیشه...باورم نمیشه تویی که بخاطر خانوادت با منو بقیه اردو نمیومدی تویی که بخاطر دل مامانت باهامون کوه نیومدی داری از همشون میبری بخاطر محمد

مهناز باور کن دارم دیوونه میشم ...همش فکر میکنم مقصر منم که تو ومحمد همدیگه رو دیدین و کار به اینجا رسیده

سارا تورو خدا بلند شو بابا تا یه ربع دیگه میاد خونه توروخدا پاشو بریم نمیخواد عذاب وجدان بگیری بلند شو پاشو جون مهناز پاشو الان میاد و میندازتمون بیرون ها توکه بابای منو(کمی مکث)توکه اقای حکمت رو میشناسی 

بلند شو دیگه اون چمدون رو میاری؟یا فقط اومدی نگام کنی و سعی کنی پشیمونم کنی؟ سارا من همه خاطرات و خانواده و همه وهمه رو تو همین اتاق و همین خونه میذارم و میرم...

باید اینکارو کنم وگرنه  ... ااه پاشو دیگه

.....

                                                              



 


نوشته شده در یادداشت ثابت - جمعه 93/5/4ساعت 1:42 صبح توسط مهناز نظرات ( ) |

این وبلاگو ساختم تا خلوتم رو با چند تا دوست خوب و مهربون تقسیم کنم امیدوارم کمک کنین موفق بشم از حس وحال الانم خارج بشم :(


نوشته شده در یادداشت ثابت - یکشنبه 93/4/9ساعت 1:37 صبح توسط مهناز نظرات ( ) |

از چهارسالگی نذاشتن وقتی ناراحتم گریه کنم  نمیدونم دل نداشتن گریه هامو ببینن یا حوصله

یادم میاد هروقت اشک تو چشمام جمع میشد بابا جلوم روزانو میزد و با انگشتش اشکهایی که از کنار چشمم بیرون اومده بود رو پاک میکرد...

هروقت از خواهروبرادرم ناراحت بودم و اشک میریختم یه داستان تکراری برام تعریف میکرد منم همیشه میدونستم اون داستان برای از بین رفت ناراحتی من گفته میشه یه جورایی حفظ بودم اما فقط وقتایی که بابا برام تکرارش میکرد من اروم میشدم...

اون داستان این بود:بابااجون چرا گریه میکنی بیا برات تعریف کنم منو مامانت باهم رفته بودیم بازار تا برای مامان طلا بگیریم تو مغازه مامانت از مرواریدی خوشش اومد که یک گوشواره و انگشترهم داشت...

(من این بین هنوز اشک میریختم وپدر پاکشون میکرد) میدونی اقای طلا فروش اون چندتا مروارید رو چقدر قیمت گذاشته بود؟

هر دفعه میپرسیدم چقدر چون دوستداشتم پدر با صدای مهربونش برام صحبت کنه... اونم همیشه میگفت خیلی گرون اونقدر گرون بود که ما نتونستیم بخریمش حالا تو بمن بگو این مروارید هایی که از چشم تو بیرون میریزه

چقدر قیمت داره؟!

اونوقت بود که فکر به قیمت اشک هام باعث میشد گریه من تموم بشه ...دختر

نگاه مهربونش همراه با لبخند روی لبش وبوسه ای که اخر حرف هاش میزد همیشه ارومم میکرد. یادمه اونموقع ها با ماشین به سر کوچه که میرسیدیم من پیاده میشدم و تا خونه بابا با ماشین و من پیاده تا دم در خونه با هم مسابقه میذاشتیم بابا همیشه نزدیک خونه که میشد سرعتشو کم میکرد تا من جلو بزنم یبار وقتی نزدیک شد برای اینکه مزه باخت رو بچشم سرعتشو کم نکرد من هم هول شده بودم  تندتراز قبل دویدم  یک لحظه حواسم پرت شد و جلو پامو ندیدم افتادم....

روی دست انداز زمین اسفالت  با شلوارک زمین خوردم و زانوی چپم زخم شد اونقدر درد داشت که خنده ام در عرض چندثانیه به گریه مبدل شد بابا ماشینو رها کرد پیاده شد و سمتم دوید من باباروتار میدیدم اشک چشمامو

پرکرده بود رفتیم خونه مامان بادیدن پای زخم شده من حسابی نگران و ناراحت شد اونروز زانوی زخمی منو با بتادین شستن سوزش اون زمین خوردن هیچوقت از یادم نمیره اونموقع از بابا ناراحت بودم که چرا مثل همیشه باهام

مسابقه نداد اما حالا خوشحالم چون بابا با اینکه من اونقدر کوچیک بودم بهم حالی کرد برای رسیدن به موفقیت باید تلاش کنم و دنبال رسیدن به هدفم باید بدوم بهم فهموند برای بدست اوردن چیزی که میخوام بدست بیارم

رقیب دارم بهم ثابت شد ممنکنه برای رسیدن به هدف زمین بخورم و زخمی بشم اما نباید دست از کوشش بردارم پدر مهربانم الان فاصله بین منو تو زیاده اما همینکه نفس میکشی برام بهترین امید دنیاست ازت ممنونم وتا

عمر دارم ان درسهایی که بمن دادی رو فراموش نمیکنم . خدایا پدرم رو در هر حالی هست صحیح و سلامت حفظ کن

 


نوشته شده در یکشنبه 93/4/8ساعت 5:12 عصر توسط مهناز نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin